«محمدهاشم» یک سال بعد وقتی از جنگ سوریه به کابل بازگشت، دوستان دوران کودکیاش نتوانستند او را بشناسند. او به روماتیسم عضلانی مبتلا شده، چندین کیلو وزن کم کرده و بخش زیادی از موهایش ریخته بود و لکنت، زبانش را بند میانداخت.
پزشکان گفته اند خوابیدن با لباس خیس در جای مرطوب عامل اصلی این بیماری رنجآور است. اما برای او، این درد در برابری رنجی که پیش چشمانش دیده، مشت نمونه خروار است.
هاشم و برادرش در تهران کارگری میکردند که موج اعزام مبارزان به سوریه فضای زندگی آن ها را درنوردید. خودش میگوید:«حیران ماندم چه طور رفتم به سوریه. برادر بزرگم روزی به من گفت میرود سوریه، من گفتم تو نرو، خانهدار هستی، زن و پسر داری، من می روم که مجردم. او گفت تو نرو چون جواب پدرت را داده نمی توانم. من گفتم تو که اگر رفتی، من هم میروم. برادرم رفت. من تنها مانده بودم. دوستانم به سوریه رفته و زخمی یا شهید آمده بودند. بعضی گم هستند. کار و کار و کار مرا خسته کرده بود. بچهها میگفتند کسی را که اهلِ بیت کِش کند، میرود سوریه. مرا هم کشید.»
هاشم برای ثبت نام رفت:«به راحتی انجام شد. یکی دو روز وقت دادند و گفتند بیایید میدان "امام خمینی". ما را با مینیبوس بردند به پایگاه.»
اسم این پایگاه را به او نگفته بودند اما میدانست که از این پایگاه زمانی برای آموزش نیروهای عراقی ضد «صدام حسین» استفاده میشده است. ۲۱ روز در پایگاه تعلیم دید. فقط تیراندازی را یاد گرفت. پس از این مدت، با مینیبوس به فرودگاه اعزام شد.
در پایگاه ۱۲۰ نفر با هم آموزش دیده بودند. در هوایپما اما نزدیک به ۴۰۰ نفر سوار شدند. طبقه بندی ها مشخص بود؛ هر ۱۱ نفر، یک سردسته و یک معاون داشت. فرمانده ایرانی گفته بود هر کسی با هر کسی جور می آید، یکجا شود. فرماندهان ایرانی و افغان نیرو کم داشتند و منتظر تازه نفسها بودند.
هواپیمای حامل 400 عضو جدید لشکر فاطمیون شب هنگام وارد پایگاه «امام حسین» در دمشق شد. هاشم یک شب در پایگاه ماند و فردایش رفت زیارت. وقتی از زیارت «بیبی زینب» بازگشت، با انگیزه بالا آماده ماموریت شد. از فرماندهش خواست یک بار پیش از رفتن او را به زیارت «بیبی رقیه» هم بفرستد. اما فرمانده گفته بود آنجا بیحجابی زیاد است و لازم نیست برود.
به جای آن، هاشم را به روستای کوهستانی «بلاس» فرستاد. در این روستا از بس جنگجویان افغان زیاد بود، به دره «صوف» معروف شده بود. دره صوف از مناطق خوش آب و هوای کوهستانی در ولایت شمالی «سمنگان» است و بسیاری از فرماندهان مجاهدین علیه شوروی سابق و «طالبان» در این منطقه مستقر بوده اند.
هاشم میگوید: «دشمن رو به روی ما بود. ۳۰۰ متر فاصله داشت. یک طرف تپه آن ها بودند، طرف دیگر ما بودیم. بین ما فقط یک گودالی فاصله بود. با کلاشنیکف راحت می شد زد. جنگ از طرف شب است. شب می جنگیدیم، روز می خوابیدیم. نفرهای آنها شب از سنگر پایین می آمدند نزدیک سنگر ما و صدا می زدند "لبیک یا الله". من وقتی این را شنیدیم، حیران ماندم که بزنم یا نزنم. فرمانده مان یک سید بود. پرسیدم آقاسید! این چه رقمی است؟ ما از این طرف "لبیک یا زینب" میگوییم، آن ها از آن طرف جواب میدهند "لبیک یا الله". مساله چیست؟ فرمانده گفت این برای گمراهی ما است که در دل ما تردید ایجاد کنند. برای من سوال این بود که دفاع از حرم مهم است یا دفاع از خدا.»
باری، افراطیهای سنی حملات سنگینی را با تک تیراندازها و موشک به سنگرهای نیروهای فاطمیون راه اندازی کردند و هاشم هم در موضع بود:«یک جوری گلوله می آمد که مثل باران. یک هجوم سنگین کردند. انتحاری صورت گرفت که تا دو کیلومتر افراد را گیج کرده بود. حدود ۴۵۰ نفر از بچه های فاطمیون کشته شدند. اگر اندک ترین بی احتیاطی می کردید، کشته می شدید. آن ها اول سلاح سنگین ما را هدف می گرفتند. تک تیرانداز داشتند. صدای کلاشنیکف را اصلا نمی شنیدید؛ فقط تک تیرانداز و دوربین شب بین. جنگ سختی بود. از کمر به پایین می زدند که زنده بگیرند. این جنگ ساعتها طول کشید و تمام شد.»
میگوید:«ما مشکل آب، غذا، آمبولانس و انتقال مریضان خود به بیمارستان داشتیم. خودم مریض شدم. درد مچ دستم را چنان گرفت که نمی توانستم آب را بالا کنم. بیماری پیشرفت کرد و زد به استخوان های شانه. بعد گردن و پا و تا قسمت های عضلانی پا. کلا استخوان هم درد گرفت. نه راه رفته می توانستم، نه آرام بودم. بسته های بزرگ دارو و دارو و دیگر چاره نشد. خواهش کردم مرا بفرستند ایران برای درمان که فرستادند. اما در ایران درمانم نکردند. درد شدید کشیدم که تحملش دشوار بود. از ایران به افغانستان برگشتم و رفتم به هند.»
دکتران متخصص ۳۷ آزمایش روی او انجام دادند و تشخیص کردند که روماتیسم عضلانی است. آنها گفتند که سنگرش خیس بوده و تشکش مرطوب.
او از سوریه با خود فقط چیزی بیش از دو میلیون تومان پول آورده بود؛ تقریبا معادل درآمد یک کارگر عادی با کار شاقه در ایران. او حتی می گوید اگر توجهش به کار شاقه مانند سنگ بری و آجرپزی می بود، پولش بیشتر از جنگ بود.
وقتی درباره نگاه کلی او به جنگ می پرسیم، داستان یکی از هم رزمانش را روایت می کند:«یکی از بچه ها یک بند انگشتش در انفجار خمپاره بریده شده بود. بچه ها شوخی می کردند که پول دار شده است، سفرهای تفریحی پیش رو دارد و از زندگی اش لذت می برد. او می گفت اگر 20 میلیون بدهند و بگویند که آیا یک بند انگشتت را می دهی، جوابم یک نه محکم است! پولی که از جنگ و خونریزی به دست می آید، برکت ندارد.»
وقتی درباره نگاه کلی او به جنگ می پرسیم، داستان یکی از هم رزمانش را روایت می کند:«یکی از بچه ها یک بند انگشتش در انفجار خمپاره بریده شده بود. بچه ها شوخی می کردند که پول دار شده است، سفرهای تفریحی پیش رو دارد و از زندگی اش لذت می برد. او می گفت اگر 20 میلیون بدهند و بگویند که آیا یک بند انگشتت را می دهی، جوابم یک نه محکم است! پولی که از جنگ و خونریزی به دست می آید، برکت ندارد.»
از این شبه نظامی پیشین درباره نقش ایران در جنگ سوریه و استفاده از نیروهای افغان در این کشمکش که وارد هفتمین سالش می شود، می پرسیم.
می گوید:«این گپ سیاسی است. من بی سواد هستم و خیلی مشکل است جواب بدهم. ولی می دانم ایران اگر این جنگ را آن جا نگه ندارد، باید در خاک خودش انجام بدهد. ما افغانها برای دفاع از حرم و اهل بیت به سوریه رفتیم. واقعا هم حرم را تخریب کرده بودند. حرم بی بی زینب و بی بی رقیه را آسیب زده بودند. ما وظیفه خود را انجام دادیم.»
می گوید:«این گپ سیاسی است. من بی سواد هستم و خیلی مشکل است جواب بدهم. ولی می دانم ایران اگر این جنگ را آن جا نگه ندارد، باید در خاک خودش انجام بدهد. ما افغانها برای دفاع از حرم و اهل بیت به سوریه رفتیم. واقعا هم حرم را تخریب کرده بودند. حرم بی بی زینب و بی بی رقیه را آسیب زده بودند. ما وظیفه خود را انجام دادیم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر